مقدمه:
روابط راهبردی آمریکا و چین ازپیروزی انقلاب کمونیستی در سال 1949 تاکنون که جین به دومین اقتصاد جهان تبدیل شده، چرخشهای مهمی را تجربه کرده است. این روابط با جنگ و تنازع سختافزاری آغاز شد و پس از بیست سال به سمت آشتی و سپس همکاری گرایش یافت و آنگاه از همکاری به رقابت در امور نرمافزاری کشید به نحوی که اکنون در آستانه تقابل راهبردی جدیدی قرار گرفته است.
الف- جنگ چین با آمریکا و اتحاد با شوروی
انقلاب کمونیستی چین در سال 1949 به پیروزی رسید، و با ایدئولوژی کمونیستی و شعار استقلال طلبی و عدالتخواهی به یک دوره طولانی جنگ داخلی پایان داد. در این سال مائو با رفیق استالین پیمان همیاری بست و به نوسازی نظامی چین با استفاده از تسلیحات نوین شوروی پرداخت.
در سال اول انقلاب با چراغ سبز شوروی، جنگ کره با هدف وحدت دو کره با حمله کره شمالی به جنوبی آغاز گردید و آمریکا در دفاع از متحد خود وارد جنگ شد. سپس چین برای دفاع از کره و دورکردن نیروی نظامی آمریکا از مرزهای خود با این کشور وارد جنگ گردید که طی سه سال، چندصد هزار نفر کشته و مجروح داد. این جنگ سبب شد که چین و آمریکا به مدت بیست سال به دشمن ایدئولوژیک و استراتژیک یکدیگر تبدیل شوند. شرایط دو کره از آن زمان تاکنون از لحاظ مرزی و ارضی بدون تغییر باقیمانده ولی به دلیل مسایل هستهای به چالشی بزرگ برای آمریکا و متحدینش در آمده است.
در تحولی دیگر پس از سالها جنگ داخلی در چین، ملیگراها، از انقلاب کمونیستی مائو شکست خوردند و با حمایت آمریکا به جزیره تایوان فرار کردند. (1949) از آن پس، تایوان بخش جدا افتاده از سرزمین اصلی چین شد و این موضوع، به عنوان مداخله مستقیم آمریکا در تجزیه چین قلمداد شد. تاکنون روابط آمریکا و چین چندبار بر سر تایوان تا حد جنگ، حتی جنگ هستهای پیش رفته است و در طول هفتاد سال گذشته همواره حادترین مشکل بین آمریکا و چین بوده است.
ب- آشتی و همکاری با آمریکا
مائو پس از 20 سال دشمنی ایدئولوژیک با آمریکا به تدریج به دلیل مسائل استراتژیک با آمریکا از در آشتی درآمد و از همرزم ایدئولوژیک خود یعنی شوروی فاصله گرفت.
نیکسون رئیس جمهور آمریکا در سال 1971 کیسینجر را مامور تماس با چین کرد تا از رقابت و دشمنی شوروی و چین بهره گیرد. به این ترتیب دو کشور در روابط خارجی خود ملاحظات استراتژیک را جایگزین آرمانهای ایدئولوژیکی کردند و بر ضد دشمن استراتژیک خود یعنی شوروی وارد همکاری شدند. برای مائو، شوروی با بیش از چهار هزار کیلومتر مرز با چین دشمنی نزدیک و آمریکا با فاصلهای بسیار زیاد از چین دشمن دور تلقی می شد. برای خنثی کردن دشمنان نزدیک مائو انقلابی، با دشمن دور یعنی امپریالیسم آمریکا از سر مصالحه و معامله برآمد.
در سال 1979 روابط چین و آمریکا رسما آغاز شد و با قدرت گرفتن دنگ شیائوپینگ همدستی و همراهی آمریکا و چین در برابر قدرت سلطه طلب شوروی تثبیت شد.
این چرخش راهبردی اول چین، در روابط قدرتهای جهانی بود که هندسه سیاسی جهان را تغییر داد.
ج- تقابل ایدئولوژی و اقتصاد
در فاصله 1979 تا 1989 دنگ شیائوپینگ- که پس از دوبار حصر و تبعید به قدرت بازگشته بود- زاویه تازهای در ایدئولوژی مارکسیستی گشود و آن جایگزینی تدریجی توسعه و پیشرفت به جای خلوص ایدئولوژیک بود. از این منظر نظام ارزشی کمونیستی مبنی بر وفاداری ایدئولوژیک جای خود را به تخصص و کارآمدی در علم و فناوری و توسعه داد. برای او سفیدی یا سیاهی گربه اهمیتی نداشت، بلکه گربه باید خوب موش میگرفت. هدف نظام سوسیالیستی رفع تنگدستی و محرومیت از جامعه چین بود. چین در چهل سال گذشته و در چارچوب یک برنامه توسعه پایدار توانست حدود 770 میلیون نفر را از فقر مطلق نجات بخشد و آن را به صفر رساند. به این ترتیب موفقترین برنامه فقرزدایی در جهان نه بر اساس خیریه و امداد که بر مبنای برنامهریزی دقیق اقتصادی تحقق یافت.
و این دومین چرخش در نظام سوسیالیستی چین تلقی شد که در اثر آن جامعه از فقر و تنگدستی رها شد و به رشد و توسعه دست یافت.
در سال 1989، دشمن راهبردی چین یعنی شوروی، با افتادن در تله مسابقه تسلیحاتی با آمریکا و صرف هزینههای هنگفت نظامی، بنیاد اقتصادش سست گردید. از سوی دیگر شوروی با فشار آمریکا در اثر سیاستهای گلاسنوست (توسعه سیاسی) دچار تجزیه و از هم گسیختگی شد. همزمان در چین، با پیشرفت اصلاحات اقتصادی و توسعه ارتباطات، نیاز به آزادیهای سیاسی گسترش یافت و این فرآیند به فاجعه میدان “تیان آن من” کشید. در نتیجه روند توسعه سیاسی و آزادیهای فردی در برابر اقتدارگرایی سوسیالیستی شکست خورد و رویای غرب در تکرار سیاستهای گلاسنوستی در چین به کابوس بدل شد. این مساله روابط آمریکا و چین را برای مدتی دچار خدشه کرد.
د- همزیستی رقابتآمیز
پس از فروپاشی شوروی، آمریکا بهتدریج به این برداشت راهبردی رسید که دیگر برای موازنه قدرت با شوروی، به اتحاد با چین نیازی ندارد. چون شوروی عملا از صحنه خارج شده بود. چین هم از ابتدا دریافت که قدرت شوروی در مرزهای شمالی چین به افول گراییده و روسیه دیگر در جایگاهی نیست که تهدیدی وجودی برای این کشور به حساب آید. از این پس، سیاست آمریکا و چین، نه بر محور مهار شوروی که بر مبنای داد و ستد متقابل استوار شد. در همین زمان چین، با بازگشت دوباره به نظریه سه جهان، خود را پرچمدار مقاومت کشورهای جهان سوم در برابر آمریکا و کشورهای توسعه یافته نظیر ژاپن و اروپا قلمداد کرد. هنوز هم در بین اعضای دائم شورای امنیت، چین تنها عضوی است که بهترین روابط را با کشورهای کمتر توسعه یافته دارد.
به این ترتیب چرخشی دوباره در روابط بین آمریکا و چین رخ داد و روابط آنها از همکاری راهبردی در برابر دشمن مشترک –شوروی- به رقابت اقتصادی و فناوری کشید.
این رقابت ایدئولوژیک نبود بلکه در دانش وکوشش بود. با آغاز هزاره سوم در سال 2001، چین با زمینهسازی و رایزنیهای گسترده وارد WTO شد، درحالی که آمریکا وارد “WAR” شد، یعنی جنگ در خاورمیانه. در این سال، GDP چین، 1 تریلیون و 300 میلیارد دلار بود درحالیکه تا سال 2018 به ده برابر رسید. در سال 2001، صادرات چین 250 میلیارد بود که در سال 2019 به 2 تریلیون و 300 میلیارد دلار بالغ شد. تعداد توریستهای چینی در سال 2000 حدود 10 میلیون نفر و تا پیش از کرونا به 150 میلیون نفر بالغ شد. سیاست چین در این سالها تلاش آرام و پیوسته برای دستیابی به رشد و توسعه و رسیدن به علم و فناوری بود. در سال 2015، اقتصاد چین برای اولین بار از لحاظ قدرت خرید، از آمریکا پیش افتاد و این ناقوس خطر را در آمریکا به صدا درآورد.
در سالهای 2004 و 2005 که نگارنده در سمت معاون بینالملل وزارت امور خارجه بارها با مقامات ارشد چین مذاکره کردم، آنها مکررا ما را به صبر و آرامش دعوت میکردند و میگفتند مقابله چین با آمریکا در کسب قدرت علمی و اقتصادی و توسعه نهفته است. ما از طریق رشد و کارآمدی است که میتوانیم در بلندمدت بر قدرت بلامنازع آمریکا فائق آئیم.
در جهت مقابل، در همین سالها، آمریکا درگیر جنگ در افغانستان، عراق و خاورمیانه شد که در نتیجه آن، برآورد میشود حدود 7 تریلیون دلار خسارت مادی و به میزان بسیار گستردهای خسارت معنوی به همراه داشت و آمریکا هنوز از عوارض این جنگها خلاص نشده است.
ایالات متحده سیاست نظامیگری خود را پس از فروپاشی شوروی همچنان ادامه داد و این بار در مقابله با چین مرتکب همان اشتباهی شد که شوروی مقابل آمریکا کرد. هزینههای گزاف و بودجه نظامی سالانه حدود 740 میلیارد دلار و ایجاد 800 پایگاه نظامی در 70 کشور جهان، اقتصاد داخلی آمریکا را تضعیف کرد.
در اثر این سیاستهای غلط، اقتصاد آمریکا دچار مشکل شد و طبقه متوسط به سمت پایین گرایش پیدا کرد. بیتردید انتخاب ترامپ به عنوان رئیس جمهور یکی از عوارض همین سیاست غلط راهبردی بوده است و از هم گسیختگی ناشی از ترامپیسم هنوز در همین بستر اجتماعی فعال است. در حالیکه در چین، طبقه متوسط رو به رشد گذاشت و هم اکنون، جمعیت طبقه متوسط در چین بیش از دو برابر کل جمعیت آمریکاست. رئیس جمهور “شی” با طرح توسعه جهانی “کمربند و جاده” نقش گستردهای برای چین در روابط اقتصادی و بینالمللی ایجاد کرده است. گسترش نفوذ چین در اقیانوسها و دریاها و در زمین و خشکی در بلندمدت چنان موقعیت ممتاز و مهمی برای چین ایجاد میکند که توسعه و رشد حدود 65 کشور را قویا به اقتصاد چین پیوند میزند. اهمیت راهبردی این ابتکار رویکرد نوین چین به جهان است که از دروننگری سنتی به پیوندها و روابط بیرونی به ویژه از مسیرهای آبی توجه میکند.
ه- غلبه تکنولوژی بر ایدئولوژی
توسعه اقتصادی و پیشرفتهای چین در برخی حوزههای علم و فناوری و دانشهای نوین چنان گسترده شد که هم اکنون آمریکا چین را رقیب اصلی خود در این حوزهها میداند.
برخی تحلیلگران بر این باورند که سلاح راهبردی در این جنگ سرد جدید اقتصادی و فناوری، ایدئولوژی نیست بلکه حوزههای سایبری، هوش مصنوعی و اطلاعات (information) است. پس رقابت به حوزه سایبری کشیده شده و مساله اصلی بر سر حکمرانی و امنیت سایبری است.
این جنگ سرد جدید، گرچه در حوزه فناوری و اقتصادی در جریان است اما دارای اهمیت راهبردی است. تصوری که از چین در آمریکا در حال شکلگیری است، تصویری دشمنانه و ایدئولوژیک است و این تنها موردی است که بین سیاستهای ترامپ و بایدن و افکار عمومی اشتراک نظر وجود دارد. نکته جالب در اینجا آن است که اکنون این آمریکاست که میخواهد بر رقابت در حوزههای تکنولوژی و اقتصاد پوششی ایدئولوژیک بکشد و با تکیه بر ایدئولوژی خطرناک کمونیستی چین را در نظر آمریکا و جهان منفور سازد. ولی باید توجه داشت که موقعیت چین امروز نظیر شوروی در دوران جنگ سرد نیست، و نمیتوان با سلاح ایدئولوژیک به جنگ چین رفت. شوروی در آن زمان روابط اقتصادی با غرب نداشت، اما پیوند اقتصادی بین چین و آمریکا آنچنان گسترده است که امکان جداسازی اقتصادی (decoupling) دو کشور بسیار خسارت بار و تقریبا غیرممکن است. آمریکا اکنون بازار مهم کالاهای چینی است و چین با خرید اوراق قرضه آمریکا نقش مهمی در اقتصاد غرب و آمریکا دارد. حتی کشورهای غربی به هیچ وجه مایل به قطع روابط اقتصادی با چین نیستند، چراکه اقتصاد آنها به شدت ضربه خواهد خورد. هم اکنون چین با سبقت از آمریکا بزرگترین شریک تجاری اروپا شده است.
اتاق بازرگانی آمریکا اعلام کرد تولید ناخالص داخلی ایالات متحده در صورت نصف شدن سرمایهگذاری مستقیم خارجی این کشور در چین، ۵۰۰ میلیارد دلار سقوط خواهد کرد. در صورت کاهش سرمایهگذاری آمریکا در چین یا افزایش تعرفهها توسط دو کشور، شرکتهای آمریکایی صدها میلیارد دلار ضرر خواهند کرد.
و- تقابل راهبردی
اگر آمریکا در پی ایدئولوژیک کردن اختلافات دو کشور باشد و انگاره چین کمونیستی و توتالیتر را در مقابل انگاره غرب لیبرال و دموکرات قرار دهد، در آن صورت امکان درگیری جدی بین دو کشور شدت میگیرد و جهان شاهد مقابله قدرت نوظهور با قدرت مسلط خواهد بود. اما باید توجه داشت که چین امروز را نباید با دو دهه نخست انقلاب مائو مقایسه کرد. در آن زمان، چین با تکیه بر ایدئولوژی، در مقابل امپریالیسم آمریکا مقاومت کرد. اما امروز چین با تکیه بر دانشهای نوین و نظام اقتصادی باز و صادرات محور و با اعزام میلیونها دانشجو به کشورهای غربی، هرگز در پی تقابل ایدئولوژیک با آمریکا نیست بلکه عملا اقتدار آمریکا را در حوزههای غیرامنیتی و نظامی روز به روز به چالش میکشد.
استراتژیستهای آمریکایی و چینی هم از تنازع اجتناب ناپذیر و هم از همکاری متقابل بین دو کشور سخن گفتهاند. کسینجر رابطه صلحآمیز و همکاری تکاملی بین دو طرف اقیانوس آرام را ضروری میداند، درحالیکه مرشایمر اندیشمند سیاسی واقعگرای آمریکایی با تکیه بر شواهد تاریخی و تحلیلهای راهبردی، برخورد بین دو قدرت جهانی را برای کسب هژمونی منطقهای اجتناب ناگزیر میداند.
بایدن در سخنرانی خود در مونیخ (2021) بزرگترین اولویت سیاست خارجی آمریکا را نحوه برخورد با چین عنوان کرد و گفت: ما باید خود را برای یک رقابت راهبردی نفسگیر و طولانی با چین آماده کنیم. ما در میانه یک مناقشه بزرگ هستیم، راهی بین خودکامگی و دموکراسی. آمریکا اکنون چین را رقیب شماره یک سیاستهای راهبردی خود میداند و برای این منظور یک کارگروه ویژه در وزارت دفاع ایجاد کرده است.
برخی استراتژیستهای چینی بر این باورند که درون آمریکا یک اجماع دو حزبی قوی بر ضد توسعه چین شکل گرفته است و به موازات آن در چین تحت رهبری نیرومند شی جی پینگ اجماعی جهت مقابله با این روند در جریان است. چین دو هزار سال قدرت اول جهان بوده است فقط در این دو سده گذشته بود که مغلوب غرب شد. اکنون چین به پا خاسته، خیزشی صلحآمیز اما قاطع که در برابر فشار آمریکا ایستادگی خواهد کرد. برخی ملیگرایان افراطی چین که در رسانهها و اندیشکدهها فعال هستند بر این باورند که چین باید به موازات رشد اقتصادی و فناوری بر توان نظامی خود بیفزاید و آماده بازگشت پرقدرت در صحنه جهانی باشد. اما مقامات چینی اصولا در پی رقابت سختافزاری در حوزه نظامی و امنیتی با آمریکا نیستند. بلکه خواستار شرایطی آرام برای رشد اقتصادی و فناوری کشور خود میباشند.
نتیجه:
آمریکا در صد و پنجاه سال گذشته، قدرت برتر جهان بوده است. اقتصاد آمریکا پس از جنگ جهانی دوم به تنهایی حدود نیمی از اقتصاد کل جهان شد. با پیروزی ایالات متحده در جنگ سرد (1989) و فروپاشی شوروی آمریکا خود را ناظم نظم نوین جهانی تلقی کرد و در جهانی تک قطبی به مداخله و ماجراجویی پرداخت.
در دوران ترامپ شکاف بین آمریکا و جامعه جهانی به شدت گسترش یافت و آمریکا از بسیاری از نهادها و کنوانسیونهای بینالمللی خارج شد. در عوض چین شریک اول تجاری حدود 150 کشور گردید و جایگاه خود در جامعه جهانی را تثبیت کرد.
هم اکنون چین پیشتاز جهانی شدن و آمریکا پسماند آن است. جهان در یک بزنگاه تاریخی مهمی قرار گرفته، جایگاه آمریکا و نه فقط اقتصاد آن در حال افول است و اقتصاد چین در کمتر از یک دهه از اقتصاد آمریکا پیشی میگیرد و اقتدار ایالات متحده به رتبه دوم جهانی سقوط میکند.
منبع: دنیای اقتصاد