مجموعهی علیبابا و شخص «جک ما»، موسس این فروشگاه اینترنتی در میان علاقمندان به حوزهی تکنولوژی و فناوری اطلاعات حسابی طرفدار دارند.
دنیای علیبابا داستان یک معلم مدرسه و هفده نفر از دوستانش است که در کمال گمنامی برخاستند و بر موانع عظیم فائق آمدند تا در حوزه تجارت الکترونیک تیم پرقدرتی را بنا کنند که اکنون در حال دگرگونکردن تجارت جهانی است.
کتاب دنیای علیبابا ۱۴ بخش دارد. البته بهخاطر طولانی بودن کتاب فصلهای کتاب به چندین بخش تقسیم شده است.
بخش ششم/ نبرد با «ایبی» (ebay)
وقتی وارد سال ۲۰۰۳ میشدیم، فهمیدیم که سال گوسفند قرار نیست به خوشی و خرمی بیاید. آتشبازیهای رنگارنگ، آسمان هانگژو را نورانی کرده بودند و در سرتاسر مجتمع آپارتمانیام دائم صدای ترقهها طنینانداز بود. حالا که رؤیای سفر دور دنیام را تماموکمال اجرا کرده بودم، با عزمی جزم و احساس تعهدی تازه میخواستم باز به علیبابا بپیوندم. من از سفرهایم لذت برده و دور دنیا را دیده بودم؛ ولی میخواستم باز درگیر رفاقت صمیمی یک شرکت نوپا شوم. برخلاف بار اولی که به علیبابا پیوستم، در پیوستن دوباره به شرکت میزان حقوق مسئلهی مهمی نبود و پذیرفتم که با حدود نیمی از حقوق قبلیام به استخدام شرکت دربیایم. فهمیدم که کارکردن در محیطی چینی در کنار فقط یک همکار غربی و بسیاری همکاران چینی راهی عالی برای تقویت مهارتهای زبان چینی است.
بعد از اینکه مراسم جشنهای خیابانی ساکت شدند، علیبابا در یک هتل، بین تمام اعضای شرکت، یک گردهمایی ترتیب داد تا فرا رسیدن سال جدید را جشن بگیرد. مشتاق بودم ببینم علیبابا از زمانی که آن را ترک کردهام چه تغییراتی کرده است. وقتی به هتل رسیدم غافلگیری مطبوعی به پیشوازم آمد؛ چون صدای قهقهه و کوبیدن موسیقی از سالن گردهمایی به گوش میرسید و آدمهای جدید بسیاری را میدیدم که وارد آنجا میشوند. حالوهوا ۱۸۰ درجه با آنچه سال پیش بود فرق میکرد. حدود چند ماه قبل شرکت بالاخره سودآور شده بود و امشب هم شب جشن بود.
ساویو وان هم داشت تن به سرخوشی جشن میسپرد و همراه با کارمندان میخواند و میخندید، کارمندانی که بیشترشان بیست سالی از خود او جوانتر بودند. وقتی شاهد تغییر روحیه و سطح بهرهوری شرکت بودم، بلافاصله بر من روشن شد که اولین تصوراتم از نحوهی مدیریت ساویو بهکلی غلط بودهاند. در تغییر عقیدهای کامل، اعتقاد پیدا کردم که ساویو درست همان مدیر عملیاتی است که علیبابا همیشه محتاجش بوده است. ساویو هیچ ستون فقرات سفت و سختی برای شرکت فراهم نکرده بود. به جای این کار، استخوانبندی بیرونی برایش ساخته بود. چفتوبستهایی بیرونی که از رشد بیقیدوبند شرکت جلوگیری میکردند. تأکید او بر تدوین ارزشهای علیبابا همان فرمول نجاتبخشی بود که شرکت را قادر ساخت با حفظ روحیهی شرکتی نوپا و فرهنگ قدرتمند، کار گروهی، بزرگ و بزرگتر شود. شرکت ما دقیقاً محتاج چنین چیزی بود تا برای رشد رهبران جدید از میان کارمندان راه باز کند.
لیکی یکی از همین رهبران جدید بود. او رئیس من و مسئول عملیاتهای بینالمللی بود. اتاق پر از آدم بود و موسیقی هم میکوبید، لیکی پرید روی صحنه، بلندگویی در دست گرفت و از همه درخواست کرد تا مشغول رقص شوند. همهمان به صحنه هجوم بردیم و هنگامی که بادکنکها تکان میخوردند و پرچمها به اهتزاز درمیآمدند، بالا و پایین میپریدیم و آواز میخواندیم و میخندیدیم و همه سرخوش بودیم؛ چون میدانستیم علیبابا بالاخره افتاده توی سرپایینی. بعد از یک زمستان اینترنتی سرد و تاریک، بالاخره بهار از راه رسیده بود.
در اولین روز برگشتم به شرکت با لیکی جلسه گذاشتیم تا راهبرد سالِ در پیشِ رو را تعریف کنیم. او قدکوتاه و تپل بود و عینک دودی بسیار بزرگی به چشم میزد که باعث میشد مثل یک عضو چینی در گروه هیپهاپ Run-DMC به نظر برسد. صدایی کلفت و مخملین داشت که با شوخیهای تند و تیز و تاحدی رکیکش همراه میشد و تعداد کارمندان حاضر در هر جلسه را بالاتر از حدی میبرد که باید؛ اما اینها همهاش ظاهر بود و لیکی در پسِ اینها آدمی بود بسیار سرسخت. شیوهی جک آزاد و رها بود و میکوشید نظر همه را جلب کند؛ اما در برابر او لیکی قرار داشت که بر عمل و نتیجه تمرکز داشت و جز اینها همهچیز برایش بیاهمیت بود. شکل و شیوه هم برایش پشیزی معنا نداشت.
تجارب زندگی جک باعث شده بود او در میان چینیها و بیگانگان به یک اندازه راحت باشد؛ اما رابطهی لیکی با خارجیها شکلی پیچیده داشت. درست مثل بسیاری دیگر از اهالی چین به نظر میرسید. او در آن واحد هم آمریکاییها را تحسین میکند، هم از آنها متنفر است. صدالبته که بعضی از دلایل نفرتش توجیهپذیر بودند. یک بار برام توضیح داد که در دههی ۱۹۸۰ به یک دانشگاه عالی در گوانگژو رفته، ولی به او اجازه ندادهاند وارد گاردن هتل پنجستاره شود؛ چون چینی بوده است؛ اما دیگر خارجیها بهراحتی و آزادانه به هتل وارد و از آن خارج میشدهاند. در آن زمان چین سیاستی نو پیش گرفته بود و درهاش را به روی دنیا باز میکرد و فرض میکرد خود اهالی چین استطاعت اقامت در چنین هتلهایی را ندارند. بحث کردن راجع به نظراتم در جلسات راهبردی بینهایت دشوار شد.
باوجوداین من لیکی را تحسین میکردم. او در دوران شرکت صفحات چینی با جک رفیق شده بود و جنمش، جنمِ یک کارآفرین حقیقی بود. او با جدّیت و قاطعیت، نیروی کار فروش ملی علیبابا را سروشکل داده بود و این نیرو، عاملی کلیدی در رسیدن شرکت به سطح سودرسانی بود. او که مدیری بود با شمِّ خیابانی خوب و بیزار از حاشیه، بهترین عامل تعادل در برابر جک محسوب میشد. اگر جک یک بیل گیتسِ درحالشکوفایی بود، لیکی را میشد استیو بالمر دانست. با توجه به تمایل ذاتی من برای گوشهگیری، فهمیدم کارکردن با کسی مثل لیکی به صلاح خودم است.
لیکی در همان روز اول صاف و پوستکنده گفت: «پورتر، ما قبلاً با هم کار نکردهایم، واسه همین یه کم وقت میبره تا به روش هم عادت کنیم. یه چیزی که باید بگم اینه که نتایج خیلی برای من مهماند. تو را براساس عدد و رقمهایی که تحویلمون میدی قضاوت میکنیم و باید روی یه مسئلهی اصلی متمرکز شی؛ اونم کشوندن خریدارها به علیباباست. طی سال گذشته در زمینهی ثبت نام تأمینکنندههای چینی خیلی خوب ظاهر شدیم؛ ولی الآن وقتشه که بهشون خوراک بدیم. الآن اونقدری پول داریم که بالاخره این استراتژی بازاریابی با بودجهی صفر را بذاریم کنار. ولی محتاج یه شیوهی مقرونبهصرفهایم تا خریدارها را از سرتاسر دنیا جذب کنیم تا فروشمون را حمایت کنیم. تا الآن که کاری از پیش نبردیم. تو باید کارو از پیش ببری.»
من با اطمینانبخشترین لحنی که میتوانستم، گفتم: «آره. میفهمم. خریدار و خریدار و خریدار.» اما در پس این نقاب اعتمادبهنفس بسیار سرآسیمه بودم. چطور میخواستم کارها را پیش ببرم؟»
همینطور که راجعبه سالِ پیشِ رو صحبت میکردیم، به تقویم نگاه انداختیم. لیکی گفت: «تو آوریل تو گوانگژو نمایشگاه کانتون برگزار میشه. از همهجای دنیا خریدار میریزه اونجا. گروه فروشمون قراره یه غرفهی درندشت داشته باشه که توش با تأمینکنندههای چینی صحبت کنن و بهشون جنس بفروشن. حتماً حواست جمع باشه که تو تقویمت یه جای خالی واسه نمایشگاه بذاری.»
از اندیشهی شرکت نمایشگاه واردات و صادرات چین، یا همان نمایشگاه کانتون، طی یکی دو ماه آینده استقبال کردم. یک رویداد بود و باید ساعتهای متمادی توی غرفه سر پا میایستادم و با موج جمعیت سروکله میزدم. ولی این فرصت را در اختیارم میگذاشت تا با خریداران بینالمللی علیبابا شبکهای ایجاد کنم، انگلیسی حرف بزنم و با دنیای بیرون تعامل داشته باشم. با اینکه هانگژو را خیلی دوست داشتم؛ ولی گاهگداری لازم داشتم برای هواخوری از آنجا بیرون بزنم.
درست حوالی همین زمان بود که در رسانههای غربی گزارشهایی نگرانکننده راجع به بیماری مرموز و جدیدی که مردم را در گوانگژو راهی بیمارستان میکند میخواندم. در ابتدا به نظر میرسید نوعی آنفولانزای عجیب است که اندکی مردم را بیمار کرده. ولی طولی نکشید که بیماری نام جدیدی گرفت، سارس، بعد هم آمار مرگومیرش بالا رفت.
وقتی بیماری از هانگژو به هنگکنگ با آن تراکم جمعیتی بالا سرایت کرد، وحشت همهجا را گرفت. برنامههای خبری غربی نماهایی از بیمارستانها، آمبولانسها و مردمی را نشان میداند که همگی به امید مراقبت از خود ماسک به صورت زدهاند. اما رسانههای چینی بر ماجرا سرپوش گذاشتند و میترسیدند خبررسانی راجع به آن در چین وحشت ایجاد کند و به اقتصاد لطمه بزند. «اصلاً جای نگرانی نیست.» این پیامی بود که دولت چین آن را اعلام میکرد.
همانطورکه راجع به شیوع بیماری مطالبی میخواندم، نگرانیام بابت سلامت خودم و اعضای گروه در صورت شرکت در نمایشگاه کانتون بیشتر و بیشتر میشد. در آن لحظه، رفتن به مرکز شیوع سارس و دستدادن با هزاران نفر بیگانه از سرتاسر دنیا در طول روز، بدترین فکر ممکن بهنظر میرسید. نامهای شدیدالحن به لیکی و ساویو نوشتم و در آن تأکید کردم با توجه به مخاطرات بهداشتی که این سفر ممکن است برای گروه داشته باشد، بهتر است در تصمیم شرکت در نمایشگاه تجدید نظر کنیم. پاسخ لیکی دلگرمکننده نبود:
«دولت میگه همهچیز روبهراهه، پس مشکلی نیست. مطمئنم اگه خطری در کار بود، نمایشگاه کانتون را تعطیل میکردن و به مردم میگفتن که سفر به گوانگژو اصلاً امن نیست. ببین پورتر، من و باقی مدیرای ارشد داریم میریم نمایشگاه. اگه نریم مثل اینه که سربازهای پیادهنظاممون را فرستادیم جنگ؛ ولی ژنرالها را نه. ما همهمون باید بریم تا حمایتمون از گروه را به همه نشون بدیم.»
با عقل جور درمیآمد. اگر هنوز هم میخواستیم در مراسم شرکت کنیم، نمیتوانستیم در هانگژو بمانیم و کارمندان دونپایه را به نمایشگاه بفرستیم. در هر صورت این تصمیم مرا بسیار سرخورده کرد. نمایشگاه کانتون مهمترین رویداد فروش ما بود و لغوکردن حق غرفه برای ما هزینه برمیداشت؛ ولی سفر در این شرایط، خطرناک بهنظر میآمد؛ باوجوداین نمیتوانستم لیکی را مقصر بدانم. رسانهی ملی چین به همه میگفت اصلاً نیازی به این نگرانی همهگیر نیست.
چند هفته بعد من در گوانگژو بودم و به همکاران در راهاندازی غرفهی علیبابا در نمایشگاه کانتون کمک میکردم و با خریدارانی از نیجریه، ایران، ازبکستان، ایالات متحده و آمریکای لاتین دست میدادم. اگر تجارت جهانی موتور محرکهی اقتصاد جهانی بود، این آدمها مکانیکهایی بودند که داشتند زیر کاپوت سرک میکشیدند. این آدمها آستینهایشان را بالا زده بودند و با دستهایی خاکی و کثیف، در جهانی زندگی میکردند که هر سکهی سیاه که به مخارجشان اضافه میشد، از حاشیهی سودشان میکاست و مجبور بودند دائماً تأمینکنندگان را برای دستیابی به کیفیت بهتر با بهترین قیمت و تحویل در کوتاهترین زمان ممکن تحت فشار بگذارند. آنها که از نبرد سالها سفر سخت و مذاکره فرسوده شده بودند، با بانکدارهای سرمایهگذار و مشاورهای مدیریتی نازکنارنجی که من باهاشان به دانشگاه رفته بودم زمین تا آسمان فرق میکردند.
نمایشگاه کانتون آن سال به طرز چشمگیری با نمایشگاه سالهای پیشین تفاوت داشت. در حالت معمول این نمایشگاه با حضور هزاران نفر خریدار و فروشنده که دائم با هم دست میدهند و معامله میکنند، فضایی است سرشار از فعالیت؛ اما آن سال، فقط یک طرف قضیه در نمایشگاه حضور پیدا کرده بود و آن هم فروشندگان چینی بودند. اغلب خریداران بینالمللی فاصلهشان را حفظ کردند. شکاف بین رسانهی چین که سانسور دولتی بر آن حاکم بود و رسانههای آزاد غربی از این آشکارتر نمیشد.
در همان حال که من با خریداران بینالمللی کمشماری که آمده بودند صحبت میکردم، کیتی سانگ که از واحد فروش تأمینکنندگان چینی آمده بود، دوشادوش من زحمت میکشید و با مشتریهای محلی حرف میزد. او که خندان و سرشار از انرژی بود، بهرغم سرفههای وخیمش با هر مشتری بهگرمی احوالپرسی میکرد. به دلیل حضور بسیار کمرنگ خریداران، صادرکنندگان محلی بیشتر وقت خود را در غرفهی علیبابا میگذراندند و امکانات اینترنت را بهعنوان راهی بالقوه برای ارتباط با خریداران خارجی بررسی میکردند؛ همان خریدارانی که ظاهراً تمایلی نداشتند به چین سفر کنند.
گروه ما رکورد فروش را در کانتون شکست و من خوشحال بودم و خیالم راحت بود که تا هفتهی آینده به هانگژو برمیگردم. ما با سرنوشت درافتاده و جان بهدر برده بودیم. گلهای گوئیهوا (دارچین چینی) در سرتاسر محلهی ما گل داده بودند و عطری خوشبو ساطع میکردند که هوا را برداشته بود؛ در یک دست بطری آبجو و در دست دیگر چوبدست کروکه داشتم. داشتم با چند نفر از غربیهایی که در مجتمع آپارتمانیام دیده بودم وقت میگذراندم. یک خبرنگار محلی سراغمان آمد و با من مصاحبه کرد و از من پرسید، آیا نگران سارس هستم یا نه. سانسور حکومتی را از روی موضوع بیماری برداشته بودند و حالا گروههای خبررسانی محلی میتوانستند گزارشهایی تهیه کنند. گفتم: «نه! راستش زیاد نگران نیستم. فکر کنم یهکم زیادی بزرگش کردن. راستش رو بخواین خودم تازه از گوانگژو برگشتم و هیچ مشکلی هم ندارم.»
وقتی به دفتر رفتم، جک آمد کنار میزم. نگاهی موذیانه در چشمانش بود. از همان نگاههایی که هر وقت فکر بزرگی به کلّهاش میزد، میشد در چشمانش دید.
– پورتر حالا که برگشتی اوضاع چطور پیش میره؟
گفتم: «عالی! من و لیکی خیلی خوب با هم کنار اومدیم.»
پاسخ داد: «محشره. فروش هم خیلی قدرتمنده و وضع شرکت هم عالیه. منم یه تصمیمی گرفتم که سه سال بعد همه میگن زیرکانهترین تصمیمی بوده که گرفتیم.»
کنجکاویم تحریک شده بود. «واقعاً؟ چه تصمیمی؟»
– صبر کن تا با چشمهای خودت ببینی. تصمیم بزرگیه.
لبخند زد و قدمزنان دور شد.
هفتهی آینده جشن بهاره بود، همان هفتهای که به اسم هفتهی طلایی هم معروف است. در این زمان همه در چین یک هفته مرخصی میگیرند. از این فرصت استفاده کردم تا با هانگژو کمی بیشتر آشنا شوم. اصلیترین جاذبهی این شهر که قبلاً پایتخت چین بوده، دریاچهی غربی بود که الهامبخش بیشمار نقاشی و شعر بوده است. در طول روز خانوادهها و دوستان به ساحل دریاچه میآیند تا بازی کنند و چای دراگون ولِ تازهچیدهشده بنوشند که محصول مزارع طبقاتی روستاهای اطراف است. شبها دانشجویان سال پایینی و سال بالایی از خوابگاهها و خانههای دمکردهی دانشجوییشان میگریزند تا روی نیمکتهای محوطهی اطراف دریاچه بنشینند و در تاریکی، زیر شاخهی بیدهای مجنون بوسه بربایند.
بعد از اینکه هفت روز تعطیلات خود را در هانگژو ماندم، باز هم بخشی از وجودم آمادهی رفتن به سر کار نبود. تعطیلاتم تمدید شد؛ اما دلایل خوبی پشت این تمدید نبود.
– پورتر، لطفاً فردا زحمت نکش بیای سر کار.
صدایی پشت تلفن این را به من گفت. صدای مونسون بود، رئیس منابع انسانی علیبابا.
– چرا؟ چی شده؟
– متوجه شدیم که ممکنه یکی از کارمندهامون سارس گرفته باشه. برای همین تو و شش نفر دیگه میتونین فردا را نیاین سر کار. هر وقت بتونید برگردید شرکت بهتون میگیم. شماها همهتون بای جلی شدین.
– بای جلی! یعنی چی؟
– یه نفر از طرف دولت میاد و در اتاقهاتون را از بیرون قفل میکنه. فقط محض محکمکاریه. میخوان حسابی در امان باشین.
فهمیدم قرار است قرنطینه شوم.
– راستی، مونسون، اونی که میگن سارس گرفته کیه؟
«اوم…» مکثی کرد و مطمئن نبود دقیقاً چه پاسخی به من دهد. «کیتی. کیتی سانگ.»
آه. کیتی سانگ؟ من روزها با او صحبت کرده بودم، همان آدمهایی را دیده بودم که او دیده بود، شانه به شانهی او در یک غرفه کار کرده بودم. برای او و خودم هر دو نگران بودم. اگر او سارس گرفته بود، شاید من هم مبتلا شده بودم.
صبح روز بعد، از بیرون در آپارتمانم صدای دریل شنیدم. بعد هم صدای تلقتولوق زنجیر به گوش آمد. من را کامل حبس کرده بودند.
سرشار از اضطراب با والدینم تماس گرفتم تا به آنها اطلاع دهم در قرنطینه بهسر میبرم.
«پورتر، به محض اینکه گذاشتن بیای بیرون برگرد خونه.» مادرم از صمیم قلب چنین چیزی خواست. «نمیتونم حتی تصور کنم که تنها پسرم تو چین داره وسط اپیدمی سارس میچرخه.»
سعی کردم به او اطمینان خاطر دهم که هیچ خطری متوجه من نیست. بهرغم همهی این صحبتها سرحال بودم. ولی در پسِ ذهنم آشفتگی لانه داشت. باید ده روز صبر میکردند تا ببینند علائم را بروز میدهم یا نه. یک بازی ساده بود با قانون صبوری.
از جانب یکی از مقامات محلی با من تماس گرفتند تا روند قرنطینه را برایم توضیح دهند. هر روز پرستاری با لباس محافظ میآمد تا آپارتمان مرا گندزدایی کند. دو بار به من زنگ میزدند تا دمای بدنم را بدانند. با وجودی که نمیتوانستم آپارتمانم را ترک کنم، میتوانستم هر غذایی را که میخواهم سفارش دهم و دولت ترتیبی میداد تا سفارشم را حاضر و آماده پشت در آپارتمان بگذارند. با خودم گفتم این ماجرای قرنطینه ممکنه خیلی هم بد نباشه. اولین سفارشم را دادم. میگو، بروکلی، برنج و مواد اولیه تهیهی سالاد.
چند روز بعد وقتی وضعیت کیتی از “مظنون به سارس” تغییر کرد و رفت روی “مبتلا به سارس” همهچیز بحرانیتر شد. این تغییر وضعیت باعث شد تعداد کارمندان قرنطینهشدهی علیبابا از هفت نفر به پانصد نفر افزایش پیدا کند. تمام کارمندان دفتر اصلی علیبابا در هانگژو در خانههای خود محبوس شدند و هیچکس اجازه نداشت به دفتر کار برود. بهمنظور حفظ عملیات وبسایت پانصد نفر از کارمندان، کامپیوترهایشان را به منزل منتقل و عملیاتی مجازی را شروع کردند. خطوط تلفن به منزل کارمندان وصل شد و والدین و خواهر و برادرهایشان در پاسخگویی به تماسهای تلفنی کمکشان کردند.
شرکت در برههای دشوار و کیتی در زمانی دشوارتر بهسر میبرد. در همان زمانی که من در یک مجتمع مطبوع آپارتمانی بهسر میبردم و بهعنوان یک خارجی از من مراقبت ویژه میشد، کیتی را انداخته بودند توی اتاق گرفتهی یک بیمارستان که دو قربانی سارس دیگر هم آنجا بودند و وضع یکیشان بهسرعت داشت رو به وخامت میرفت.
این چالش برای شرکت چالشی مهم بود؛ چون اعضای گروه را بیش از پیش به هم نزدیک کرد تا هم سایت را بگردانند، هم هوای کیتی را داشته باشند. در طول روز اعضای تیم با هم چت میکردند و کار را میگرداندند. شبها و آخر هفتهها هم اعضای تیم با اینترنت شرکت، مسابقهی آنلاین آوازخوانی ترتیب میدادند.
در طول روز من که در آپارتمانم محبوس بودم، هیچ کاری نداشتم بکنم جز اینکه حواس خود را از نگرانی راجع به وضع سلامتم منحرف کنم. خود را مشغول کارزار تبلیغاتیمان میکردم که داشتیم در زمینهی تبلیغات جستوجوی گوگل آن را پیاده میکردیم. لیکی را راضی کرده بودم تا به من ششصد دلار بدهد تا روی طرح AdWorks گوگل هزینه کنم و نتایج این هزینه فوقالعاده بود. همیشه بزرگترین دردسر ما این بود که هیچ راه مقرونبهٌصرفهای پیدا نمیکردیم که بتوانیم با مشتریانمان در ۱۸۰ کشور دنیا ارتباط برقرار کنیم؛ ولی تبلیغکردن در گوگل به ما کمک کرد تا بازدید هدفمندی از سایت داشته باشیم که با کلماتی نظیر «تأمینکنندهی چینی بلبرینگ» به سایت راه مییافتند. با کمک تبلیغات گوگل توانستیم بازدید هدایتشدهای از تمام نقاط زمین داشته باشیم و فقط بابت هر کلیک پنج سنت بپردازیم. فهرست کلمات کلیدی من از شش به پانصد رشد یافت. آیا این همان پیشبردی بود که انتظارش را داشتم؟
با بهبود آرام حال کیتی، روحیهی کارمندان هم بالا رفت. بالاخره شنیدم که زنجیرها را از در خانهام برداشتند و تقی به آن زدند. وقتی در را باز کردم با فلاش دوربین، پلیس و دبیر محلی حزب کمونیست به استقبالم آمدند.
گفتند: «بفرمایید بیرون!» بعد از هفت روز اسارت رفتم بیرون تا کمی هوا بخورم و آسمان آبی را نظاره کنم. بعد از اینکه به مادرم زنگ زدم تا خبر سلامتیام را به او بدهم، با جک تماس گرفتم.
گفت: «منم همین الآن اومدم بیرون. همه بهم میگن کیتی حالش خوب شده و فردا مرخص میشه.»
همهجا فقط خبر خوب بود. نهتنها همگیمان از بیماری جان سالم به در برده بودیم، بلکه علیبابا توانسته بود از چالش پیش روی خود سربلند بیرون بیاید. توانسته بودیم وبسایتها را بهرغم فاجعه، فعال و دردسترس نگاه داریم. هنگامی که بیماری در چین فراگیر شد، تجارت الکترونیک بسیار محبوبیت پیدا کرد؛ چون میتوانست راهی برای خریداران و فروشندگان ایجاد کند که بدون ملاقات رودررو با هم تعامل و تجارت کنند و به همین دلیل آمار بازدید از وبسایت هم بهشدت بالا رفت. اگر ارزش اصلی یک شرکت به این باشد که در زمانهی بحران چطور عمل میکند، ما با بهترین نمره در این آزمون قبول شده بودیم. خوشحالکننده بود، چون ما هنوز با بزرگترین چالشمان مواجه نشده بودیم.
نبرد با ایبِی
زندگی در شرکت به حالت معمولی خود برگشت، همان نوعی از معمولی که در چین رواج داشت. با ازبینرفتن بحران سارس، حالا در تابستان سال ۲۰۰۳ موجی از گرمای هوا به هانگژو رسیده بود و مصرف برق را در آن شهر بهشدت بالا برده بود. هانگژو نتوانسته بود منابع تأمین برق خود را همسان با نرخ رشد کارخانهها و تعداد کولرهای گازی زیادشده طی سالها، افزایش دهد؛ به همین دلیل ما و دیگر شرکتهای منطقه مجبور شدیم، برق را بهشکل جیرهبندیشده مصرف کنیم. در آن روزهای گرم، اجازهی استفاده از برق را نداشتیم؛ برای همین شرکت در گوشهگوشهی دفتر توی ظرفهای بزرگ، قالبهای یخ گذاشته بود؛ متأسفانه این راهحل افاقه نکرد. در گرمترین روزها هانگژو قطعیهای برنامهریزیشدهی برق داشت که برای ما بهمعنی تعطیلی دفتر و فرستادن کارمندان به خانه بود.
وسط این هیروویر بود که جک به اتاق من آمد و باز همان لبخند موذیانه را بر لب داشت. در را پشت سر خود بست و گفت: «پورتر، یادته یه ماه پیش یه چیزایی راجع به تصمیم بزرگی که گرفتیم بهت گفتم؟ خب الآن اومدم بهت بگم تصمیم چیه. به کمکت هم احتیاج دارم.»
اطراف را پایید تا مطمئن شود کسی فالگوش نایستاده و بعد از مکثی نمایشی، رازش را به من گفت: «میخوایم به ایبِی اعلام جنگ کنیم.»
وای ایبی! تا پیش از این پشت شرکتهای اینترنتی بزرگی را به خاک مالیده بودیم؛ ولی ایبی بزرگترین شرکت تجارت الکترونیک دنیا بود. تازه فقط همین نبود. ایبی در شرکت Eachnet در چین سرمایهگذاری کرده بود و این شرکت بخشی ثابت از بازار آنلاین چین را در اختیار داشت. گفتم: «خیله خب، برنامهمون واسه این کار چیه؟»
جک به من گفت: «یه نگاهی به شرایط بازار انداختم و فهمیدم که ایبِی بهزودیِ زود میخواد یه تهاجم به بازار چین داشته باشه. با مصرفکنندهها کارشون را شروع میکنن، ولی طولی نمیکشه که میان سراغ عمدهفروشهای علیبابا. جلوی رقابت را نمیشه گرفت. برای همین فکر کردم تنها راهی که میتونیم سرعتشون را کم کنیم، اینه که یه سایتی راه بندازیم که مستقیماً سایتِ چینی زبانشون را به چالش بکشه.
«برای همین ماه گذشته شش نفر را کشوندم به دفتر خودم. بهشون گفتم یه مأموریت مخفی براشون ترتیب دیدم. اگه دوست دارن بدونن مأموریت چیه، باید از علیبابا استعفا بدن و برن از یه نقطهی نامعلوم مشغول کار شن. حق هم ندارن به دوستها یا خانوادهشون بگن دارن روی چی کار میکنن؛ حتی حق ندارن به هیچکس توی خود علیبابا بگن دارن رو چی کار میکنن. گذاشتم چند دقیقهای فکر کنن و بعد بهشون گفتم اگه دلشون نخواد، مجبور نیستن قبول کنن. میتونستن برگردن سر کار قبلیشون تو علیبابا. به هیچکس هم برنمیخورد. چند دقیقهای گذشت و همهشون برگشتن پیشم و گفتن: “جک، ما پایهایم!”»
لبخندی زدم و جک داستان را به من ربط داد. این پیشنهاد آشکارا از همان پیشنهادهایی بود که نمیشد رد کرد؛ اما جک بهجای اینکه خیلی راحت وظایف جدیدشان را به آنها محول کند، دوست داشت تمام روند را نمایشی و هیجانانگیز نشان دهد؛ گویی دارد اتفاقات را طوری شکل میدهد که بیشترین تأثیر نمایشی را ده سال بعد میگذارد. شاید من کمی با این ماجرا مشکل داشتم؛ ولی این هم جزو تمام چیزهایی بود که کارکردن در علیبابا را فرحبخش میکرد.
جک باز رفت سر داستانش و گفت: «وقتی قرارداد را امضا کردن بهشون گفتم مأموریتشون اینه که یه سایت حراجی اینترنتی توسعه بدن تا مستقیماً Eachnet را توی چین به چالش بکشه. برای ساختن یه همچین وبسایتی باید حتماً برمیگشتن به ریشههای علیبابا: به آپارتمانم تو هوپان گاردنز. وقتی همهمون تو قرنطینه بودیم، اونا داشتن روی سایت کار میکردن. چند هفته پیش راهش انداختن و تا الآن حسابی گُل کرده.»
روی کامپیوترم خم شد و گفت: «ایناهاش. میتونی ببینیش. اسمش تائوبائوست. یعنی «گنج را بجوی.» برو تو Taobao.com.»
همین کار را کردم و یک وبسایت خرید اینترنتی بالا آمد که شبیه چیزی بود حد فاصل علیبابا و ایِبِی. بسیار ابتدایی بود و بهنظر نمیرسید واقعاً در سطح Eachnet باشد. من آموخته بودم هیچوقت کاری را که در حال توسعه است قضاوت نکنم. تازه، بهعنوان وبسایتی که فقط چند هفته عمر داشت چیز بدی هم نبود.
جک ادامه داد: «خیلی خوب داره پیش میره. اینجور که خبرهاش میاد، کاربرهای اولمون هم عاشق سایت شدن. خیلی باحاله! یه عده اومدن پیشم تو همین علیبابا و گفتن: «جک! ما واقعاً باید حواسمون را جمع کنیم. یه وبسایتی اومده به اسم تائوبائو، همهچیزش هم مثل علیباباست. اینا ممکنه یه روز رقیب جدی ما بشن.» اصلاً هم خبر ندارن که «این وبسایت مال خودمونه، یه روزی هم قراره حسابی بترکونه.»
اگر سه سال پیش بود، به تمام قضیه بسیار مشکوک میشدم؛ ولی من که طی این مدت دیده بودم پیشبینیهای جک در نبردمان علیه رقبای بزرگ B2B صحیح از آب درآمده، باور کردم آنچه جک میگوید تحققپذیر است. احتمالاً واقعاً شدنی است. شمِّ او بود که ما را تا اینجا آورده بود. بهتر بود ناباوری را کنار بگذارم و دل به کار دهم.
پرسیدم: «چه کمکی از دست من ساخته است؟»
– آمادهایم تا تائوبائو را راهاندازی کنیم. وقتی هم راهش بندازیم به ایبی اعلام جنگ میکنیم. راهاندازیش باید حسابی پرسروصدا باشه تا تو رسانهها یهعالمه جلب توجه کنه. نمیخوام جنگی باشه بین تائوبائو و Eachnet. باید بشه جنگ تائوبائو با ایبِی. ماجرا اینه که علیبابا داره میره به جنگ جالوت.
این همان جک همیشگی بود. علیبابا تازه توانسته بود به ثبات و سودآوری برسد و او میخواست دوباره تمام شرکت را روی یک رؤیای بزرگ قمار کند. برای این آدم هیچ چالشی آنقدر بزرگ نبود که طرفش نرود.
پرسیدم: «همه با این کار موافقن؟»
جک پاسخ داد: «جو و ساویو موافقن. یکی از مدیرای اجرایی ارشدمون هم بهم گفت دیوونهم و تهدید کرد اگه برم به جنگ ایبِی از شرکت میره. ولی بعد از یه مدت اونم راضی کردم. بهنظر میرسه ماسایوشی سان از طرف سافتبانک میخواد سرمایهگذاری کنه. قبلاً، قبل از اینکه کارمون را شروع کنیم میخواست سرمایهگذاری کنه؛ ولی تصمیمگیریش را زیادی لفت داد. ما هم بدون اون شروع کردیم. حالا بهش گفتم، قیمت هم رفته بالا.
«آماده شو پورتر. میدونم الآن رو Alibaba.com متمرکزی؛ ولی بهزودی برای این خبر بزرگ به کمکت حسابی نیاز دارم. خیلی مهمه که رسانههای خارجی را راضی کنیم راجعبهش بنویسن تا حسابی جلب توجه کنیم. باید ایبِی را مجبور کنیم وارد جنگ کلامی بشه، برای این کار هم یه راه بیشتر نداریم، اونم اینه که کاری کنیم تو آمریکا حسابی توجهشون به ما جلب شه.»
بعد از اینکه جک از اتاقم بیرون رفت، تصمیم گرفتم بروم و خودم گروه تائوبائو را از نزدیک ملاقات کنم. همیشه تا حدی ناراحت بودم که چرا در دورانِ آپارتمانی علیبابا عضوی از گروه نبودهام و حالا اصلاً نمیخواستم فرصتِ پیشآمده را از دست بدهم. این ماجرا میتوانست تاریخساز شود و میخواستم عملیاتهای تائوبائو را با چشمهای خودم ببینم.
ادامه دارد…